عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 1658
نویسنده : سيروان خضرپور

   Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her

    class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but

    they often lost clothes

    It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always

    sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came

    into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves.

    They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their

    gloves in the pockets of their coats

    Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the

    evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are

    these?', but no one answered

    Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him

    'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'

 

    خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آن/ها بچه/هاي خوبي

    بودند، و خانم ويليامز همه/ي آن/ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود

    را گم مي كردند.

 

    زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و

    دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش

    هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود

    مي/گذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.

    سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا

    كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.

    در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟

    او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو

    گم كردم.


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 611
نویسنده : سيروان خضرپور

General Pershing was a famous American officer. He was in the American army,

    and fought in Europe in the First World War

    After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they'

    put up a big statue of him on a horse

    There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day

    on their way to school and again on their way home. After a few months some

    of them began to say, 'Good morning, Pershing', whenever they passed the

    statue, and soon all the boys at the school were doing this

    One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with

    his mother when he passed the statue. He said, 'Good morning, Pershing' to

    it, but then he stopped and said to his mother, 'I like Pershing very much,

    Ma, but who's that funny man on his back

                  

 

    ژنرال پرشينگ يكي از يكي از افسرهاي مشهور آمريكا بود. او در ارتش آمريكا بود،

    و در جنگ جهاني اول در اروپا جنگيد.

    بعد از مرگ او، بعضي از مردم زادگاهش مي خواستند ياد او را گرامي بدارند،

    بنابراين آنها مجسمه/ي بزرگي از او كه بر روي اسبي قرار داشت ساختند.

    يك مدرسه در نزديكي مجسمه قرار داشت، و بعضي از پسربچه/ها هر روز در مسير مدرسه

    و برگشت به خانه از كنار آن مي/گذشتند. بعد از چند ماه بعضي از آن/ها هر وقت كه

    از كنار مجسمه مي/گذشتند شروع به گفتن «صبح/ به خير پرشينگ» كردند، و به زودي

    همه/ي پسرهاي مدرسه اين كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام مي/داند.

    در يك روز شنبه يكي از كوچكترين اين پسرها با مادرش به فروشگاه مي/رفت. وقتي كه

    از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خير پرشينگ، اما ايستاد و به مادرش گفت: مامان،

    من پرشينگ را خيلي دوست دارم، اما آن مرد خنده/دار كه بر پشتش سواره كيه؟

 


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 545
نویسنده : سيروان خضرپور

The Cat and the Cock

    A Cat caught a Cock, and pondered how he might find a reasonable excuse for

    eating him. He accused him of being a nuisance to men by crowing in the

    nighttime and not permitting them to sleep. The Cock defended himself by

    saying that he did this for the benefit of men, that they might rise in time

    for their labors. The Cat replied, "Although you abound in specious

    apologies, I shall not remain supperless"; and he made a meal of him

 

 

    گربه و خروس

 

    گربه ای خروسی را دزدید و با خود فکر کرد چگونه بهانه قابل قبولی برای خوردن

    خروس بیابد. گربه خروس را به خاطر آزار دادن مردم به وسیله بانگش در سحرگاه

    متهم کرد و گفت که تو نمی گذاری که مردم درست بخوابند. خروس با اظهار این موضوع

    که این کار او به نفع مردم است و باعث میشود آنها برای رسیدن به لقمه نانی از

    خواب بیدار شون از خود دفاع کرد. گربه در جواب گفت:"اگر چه تو با بهانه های در

    ظاهر صحیح از خود رفع اتهام میکنی اما من نمی توانم از غذای خود صرف نظر کنم" و

    خروس را خورد.

 


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 618
نویسنده : سيروان خضرپور

Success - Socrates

    A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young

    man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked

    the young man to walk with him into the river. When the water got up to

    their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him

    into the water        

    The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there

    until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of

    the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep

    breath of air

    Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The

    boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you

    want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is

    no other secret

    موفقیت و سقراط

    مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح

    روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که

    همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید

    سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

    مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که

    رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و

    اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

    سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب

    داد: "هوا"

 

    سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی

    موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

 


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 629
نویسنده : سيروان خضرپور

There were a lot of men's clubs in London a few years ago. Men went there

    and read their newspapers quietly, or drank or had meals with their friends.

    All of these men's clubs had a lot of very good servants. At every club one

    of the servants was a doorman. Mr Grace was the doorman of one of these

    clubs. He was fifty-five years old, and he had grey hair and a big grey

    moustache. The telephone rang in his office at six o'clock in the evening,

    and a woman spoke to him. She said, 'Are you the doorman of the George

    Club?'

    'Yes, I am,' Mr Grace answered.

    'Please give my husband a message,' the woman said.

    'Your husband isn't at the club this evening,' Mr Grace answered.

    'But I haven't told you his name!' the woman said angrily.

    'That isn't necessary,' Mr Grace answered. 'No husband is ever at the club.

 

    چندين سال قبل تعداد زيادي كلوپ مردانه در لندن وجود داشت. آقايان براي

    مطالعه/ي روزنامه در آرامش، و نوشيدن و خوردن به همراه دوستانشان به آنجا

    مي/رفتند.

 

    همه/ي اين كلوپ/هاي مردانه خدمت/كاران خيلي خوبي داشتند. يكي از خدمت/كاران هر

    كلوپ دربان آن كلوپ بود. آقاي گريس يكي از دربان/هاي اين كلوپ/ها بود. او

    پنجاه/وپنج سال داشت، و داراي مو و سبيل كلفت و سفيدي بود. در ساعت شش عصر

    تلفنش زنگ خورد، و يك زن با او صحبت كرد. او (آن زن) گفت: آيا شما دربان كلوپ

    جرج هستيد؟

    آقاي گريس پاسخ داد: بله، من هستم.

    آن زن گفت: لطفا يك پيغام به شوهر من بدهيد.

    آقاي گريس پاسخ داد: شوهر شما امروز عصر در اين كلوپ نيست.

    زن با عصبانيت گفت: اما من اسم شوهرم را به شما نگفتم.

    آقاي گريس پاسخ داد: ضروري نيست، هميشه هيچ مرد زن/داري در كلوپ نيست.


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 702
نویسنده : سيروان خضرپور

  A lot of boys and girls in Western countries are wearing the same kinds of

    clothes, and many

    of them have long hair, so it is often difficult to tell whether the are

    boys or girls.

    One day, an old gentleman went for a walk in a park in Washington, and when

    he was tired he sat down on a bench. A young person was standing on the

    other side of the pond.

    "My goodness!" the old man said to the person who was sitting next to him on

    the bench. 'Do you see that person with the loose pants and long hair? Is it

    a boy or a girl?"           

    "A girl," said his neighbor. "She's my daughter."

    "oh!" the old gentleman said quickly. "please forgive me, I didn't know that

    you were her mother. "

    "I'm not," said the other person, "I'm her father."

 

 

 

    ترجمه:

    در کشورهای غربی بسیاری از دختران و پسران لباسهای مشابه میپوشند و بسیاری از

    آنها موهای بلند دارند بنابراین غالبا تشخیص اینکه شخصی پسر یا دختر است سخت می

    باشد.

    روزی، پیرمرد محترمی برای پیاده روی به پارک واشنگتن رفت و هنگامی که خسته شد

    بر روی نیمکتی نشست. جوانی در آنطرف دریاچه ایستاده بود.

    پیرمرد به شخصی که بر روی نیمکت در کنار او نشسته بود گفت : "خدای من، آن شخص

    را که شلوار گشاد پوشیده و موهای بلند دارد را میبنی؟ او دختر است یا پسر؟"

    همسایه جواب داد: " دختر، او دختر من است"

    مرد محترم سریع گفت: " اوه، لطفا من را ببخشید، من نمی دانستم که شما مادرش

    هستید"

    آن شخص گفت: " نه، من پدرش هستم."


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 625
نویسنده : سيروان خضرپور

Sea otters off the coast of California have an unusual method of getting

    food. They dive to the floor of the sea to find the shellfish they like.

    When an otter brings a shellfish to the surface of the water, he floats on

    his back and tuts the shellfish on his chest. Then the otter digs the meat

    out of the shell with his teeth.                                            

    Sea otters are especially fond of shellfish with a very hard shell. when the

    otter brings up one of these, he also brings a stone. He puts the stone on

    his chest, holding the shellfish in his front paws. He takes a wide swing

    and smashes the hard shell on the stone. Then he has no trouble getting at

    the meat in the shell

    .

 

 

    سمورهای آبی سواحل کالیفرنیا برای بدست آوردن غذا شیوه غیر عادی دارند. آنها

    برای پیدا کردن صدف مورد دلخواه خود به کف دریا می روند (شیرجه می زنند).

    سپس صدف را به سطح آب آورده، سمور از پشت بر روی آب شناور می شود و صدف را بر

    روی سینه اش می گذارد. سپس با دندان خود گوشت را از میان پوسته خارج می کند.

    سمورهای آبی علاقه زیادی به صدفهایی که پوستشان سخت است دارند و به همراه یکی

    از این صدفها یک سنگ نیز با خود به بالا می آورند. سمور سنگ را بر روی قفسه

    سینه اش می گذارد، صدف را با پنجه های جلویی می گیرد و با ضربه ای محکم آن را

    بر روی سنگ می زند. پوسته سخت صدف شکسته می شود. بنابراین سمور مشکلی برای بدست

    آوردن گوشت داخل پوسته ندارد.


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 626
نویسنده : سيروان خضرپور

Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her

    class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but

    they often lost clothes

    It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always

    sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came

    into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves.

    They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their

    gloves in the pockets of their coats

    Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the

    evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are

    these?', but no one answered

    Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him

    'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'

 

 

 

   خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آن/ها بچه/هاي خوبي

    بودند، و خانم ويليامز همه/ي آن/ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود

    را گم مي كردند.

    زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و

    دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش

    هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود

    مي/گذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.

    سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا

    كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.

    در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟

    او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو

    گم كردم.


تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 705
نویسنده : سيروان خضرپور

گروهي از قورباغه ها

A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die He jumped even harder and finally made it out When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time.
 
This story teaches two lessons
 There is power of life and death in the tongue An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day
A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them
So, be careful of what you say

 

گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند. دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد. قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.

این داستان دو درس به ما می آموزد:
1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
 
یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود. 2
پس مراقب آنجه می گویی باش.

تاریخ : جمعه 22 مهر 1390
بازدید : 633
نویسنده : سيروان خضرپور
I was walking down the street when I was accosted by a particularly dirty and shabby-looking homeless woman who asked me for a couple of dollars for dinner.


در حال قدم زدن در خیابان بودم که با خانمی نسبتا کثیف و کهنه پوشی که شبیه زنان بی خانه بود روبرو شدم که از من 2 دلار برای تهیه ناهار درخواست کرد.


I took out my wallet, got out ten dollars and asked, 'If I give you this money, will you buy wine with it instead of dinner?'


من کیف پولم را در آوردم و 10 دلار برداشتم و ازش پرسیدم اگر من این پول را بهت بدم تو مشروب بجای شام می خری؟!


'No, I had to stop drinking years ago' , the homeless woman told me.


نه,من نوشیدن مشروب را سالها پیش ترک کردم,زن بی خانه به من گفت.


'Will you use it to go shopping instead of buying food?' I asked.


ازش پرسیدم آیا از این پول برای خرید بجای غذا استفاده می کنی؟


'No, I don't waste time shopping,' the homeless woman said. 'I need to spend all my time trying to stay alive.'


زن بی خانه گفت:نه, من وقتم را یرای خرید صرف نمی کنم من همه وقتم را تلاش برای زنده ماندن نیاز دارم.


'Will you spend this on a beauty salon instead of food?' I asked.


من پرسیدم :آیا تو این پول را بجای غذا برای سالن زیبایی صرف می کنی؟


'Are you NUTS!' replied the homeless woman. I haven't had my hair done in 20 years!'


تو خلی!زن بی خانه جواب داد.من موهایم را طی 20 سال شانه نکردم!



'Well, I said, 'I'm not going to give you the money. Instead, I'm going to take you out for dinner with my husband and me tonight.'


گفتم , خوب ,من این پول را بهت نمیدم در عوض تو رو به خانه ام برای صرف شام با من و همسرم می برم.


The homeless Woman was shocked. 'Won't your husband be furious with you for doing that? I know I'm dirty, and I probably smell pretty disgusting.'



زن بی خانه شوکه شد .همسرت برای این کارت تعصب و غیرت نشان نمی دهد؟من می دانم من کثیفم و احتمالا یک کمی هم بوی منزجر کننده دارم.


I said, 'That's okay. It's important for him to see what a woman looks like after she has given up shopping, hair appointments, and wine.'



گفتم:آن درست است . برای او مهم است دیدن زنی شبیه خودش بعد اینکه خرید و شانه کردن مو و مشروب را ترک کرده است!


 

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان انگليسي با ترجمه فارسي و آدرس englishstory111.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






Alternative content


کد متحرک کردن عنوان وب

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 1632
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com